چشم هایم را به بیمارستان می برم…
نمی دانم چه مرگشان شده!
هر شب در خواب جایشان را خیس می کنند…
برای دوست داشتن وقت لازم است،
اما برای نفرت
گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است ...
کدامین چشمهـــ سمیـــــ شد که آبـ از آبـ مــیـــ ترسد؟
و حتـــی ذهنـ ماهیگیر، ازقلابـــ مــیـــ ترسد
کدامین وحشتـ وحشیــــ، گرفتهــــ روح دریا را
کهـــ توفانـ از خروشـــ و موج از گردابــــ مــیــــ ترسد
گرفتهـــ وسعتـ شبـ را، غباری آنچنانـ مبهمــــ
کهـــ چشمـــ از دیدگاه و ماه از مهتابـ مــیــــ ترسد
شبـ استـ و خیمهـــ شبـ بازانــــ و رقصـــــ وحشیــــ اشباح
مژه از پلکــــ و پلکــــ از چشمــــ و چشمــــ از خوابـ مــیــــ ترسد
فغان ! زین شهر کجـــ باور، کهــــ حتیـــــ نکتهــــ آموزش
ز افسونــــ و طلسمــــ و رمل و اسطرلابـــ میـــــ ترسد
فضا را آنچنان آلوده، دود نفرتـــــ و نفرینــــ
که موشک همــ، ز سطحــ سکوی پرتابـــ میـــــ ترسد
طنینـ کار سازی همـــ، ز سازی بر نمیــــ خیزد.
که چنگـــ از پرده ها و سیمــ، از مضرابـــ مـیــــ ترسد
سخن دیگر کن ای بهمن! کجا باور توانــ کرد
کهـــ غوکــــ از جلبکــــ و خرچنگــــ از مردابـــــ مـــیــــ ترسد

کدامین چشمه سمی شد...که آب از آب می ترسد
و حتی ذهن ماهیگیر...از قلاب می ترسد...
گرفته دامن شب را...سکوتی آن چنان مبهم...
مژه از چشم
و چشم از پلک و پلک از خواب
می ترسد...
بغض هایت را برای خودت نگه دار
گاهی سبک نشوی . . . . سنگین تری . . . !
-باز
ای الهه ناز...
صدای تو مرا دوباره برد
به کوچه های تنگ پابرهنگی
به عصمت گناه کودکانگی
به عطر خیس کاهگل
به پشت بام های صبح زود
در هوای بی قراری بهار
به خواب های خوب دور
به غربت غریب کوچه های خاکی صبور
به کرک های خط سبزه
بر لب کبود رود
به بوی لحظه های هر چه بود یا نبود
به نوجوانی نجیب جوشش غرور
روی گونه های بی گناهی بلوغ
به لحظه نگاه ناگهانگی
به آن نگاه ناتمام
به آن سلام خیس ترس خورده
زیر د انه های ریزریز ابتدای دی
به بوی لحظه های هر کجای کی!
به سایه های ساکت خنک
به صخره های سبز در شکاف آفتابگیر کوه
به هرم آفتاب تفته ای
که بی گدار
با تمام تشنگی
به آب می زنیم
به عصرهای جمعه ای
که با دوچرخه های لاغر بلند
تمام اضطراب شنبه های جبر را
رکاب می زنیم
به بوی لحظه های بی بهانگی
که دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زنیم
به "آی روزگار..." های حسرت دروغکی
غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی وفا!
به جورکردن سه چار بیت سوزناک زورکی
به رفت و آمد مدام بادها و یادها
سوار قایقی رها
به موج موج انتهای بی کرانگی
دوار گردش نوار...
مرور صفحه سفید خاطرات خیس...
صدا تمام شد!
سرم به صخره سکوت خورد...
- آه بی ترانگی...
دردهای من نگفتنی ست
دردهای من نهفتنی ست...
قیصر....
و قاف
حرف
آخر
عشق است
آنجا که نام کوچک من آغاز میشود...
میگم: فلانی؟ روزه ای؟
میگه: (محکم ها...) نمیدونم...
جا میخورم...راستی ها...روزه ام باطل شده از صبح تا حالا یا نه؟
استغفرالله من جمیع ظلمی و اسرافی علی نفسی و اتوب الیه...
داره برام روشن میشه...
داره برام خوب روشن میشه...
که نفس من چقدر رو من تسلط داره...
وقتی که شیطون تو غل و زنجیره...پس این وسوسه ها مال نفس منه که لحظه ای رهام نمیکنه...
دارم خودمو خوب میشناسم
خدایا الان که روز قیامتی در کار نیس...
رحم کن به اون روزی که سرائر آشکار میشه...
و معلوم میشه که چقدر مهمون تو بودم...
منتظرم ...
منتظر اتفاقي بزرگ
انتظار...
هميشه سخت است
اما هميشه تلخ نيست